آب ...

اپیزود اول-سکانس دوم

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۵۸ ق.ظ

 در این نما:

حمید سقائی پشت میزش نشسته و کسی که با او بحث می کند روی صندلی مراجعان نشسته است...دوربین که وارد می شود تابلوی سردر حجره را می گیرد.

مسجد ابریشم-صندوق قرض الحسنه سابان

شما امسال توی انتخابات خیلی ساکتین. دوره قبلی شما (با تاکید روی شما) پشت تیمسار در اومدین که  برای اولین بار یه سابانی از این منطقه وارد مجلس شد...

حمید سرش را پائین می اندازد...بله ..برای اولین و آخرین بار

حاجی: این جاده کمربندی کربلا رو براتون راه انداخت بد بود؟ براتون مدرسه تیزهوشان آورد سابان کم خدمتی بود؟

حمید طفره می رود میلی به ادامه بحث ندارد....خب حاجی دیگه چه خبرا...وامی چیزی لازم نداری؟

حاجی خوشحال می شود و ابروهایش می پرد بالا...: خدا خیر به امواتت بده....می تونی بیست تومن برام جور کنی؟

حمید می رود زیر میز که کامپیوترش را روشن کند و همان طور از آن پائین می گوید: بذار حساب کتاباتو نگاه کنم...

و در این بین گلی و دایی اش دسته ی آهنی در حجره را می گیرند و وارد می شوند.

حاجی در حال گفتن این جمله که : از حساب و کتاب حرف نزن حمید آقا..آدم یه خورده باید مرامی کار کنه!

گلی سلام مبسوطی می کند که باعث می شود حمید در بالاآمدن از زیر میز سرش به میز بخورد.(نه به طرزی که موقعیت کمدی ایجاد بشود)

گلی با لحن آرام و پر از انرژی (عشوه-زیر پوستی):

سلام. اومدم خدمتتون که یه خبر خوب  بدم. بعد نگاهی به دایی اش می اندازد و با تامل می گوید: ایشالا به امید خدا....

حمید که حالت عصبی مودبی دارد از جایش بلند شده و با تعارف خشک از دایی و گلی دعوت به نشستن می کند.

گلی قبل از نشستن سعید و حمید را به هم معرفی می کند:

ایشون آقای سعید توکلی هستند، دایی کوچیکه ی بنده

ایشون هم آقای حمید سقائی هستند، عضو هیات امنای مسجد ابریشم

بعد از نشستن این دو،  حاجی تازه به صرافت می افتد و از جایش بلند می شود تا به سعید دست بدهد.

سعید هم با از جا بلند شدن و مبالغه در احترامات باعث لبخند متعجب گلی می شود.حاجی می گوید: خانم معلم خیلی خوبن خدا خیرشون بده...نوه من شاگردشونه ...خیلی دوستشون داره..همش میگه باباجون خانوممون اینو گفت خانوممون اونو گفت!

گلی به آرامی و با همان ناز زیر پوستی می گوید: شما لطف دارید.

حمید با حالت برافروخته و هول رو می کند به گلی: من در خدمت شما هستم . اوامری هست بفرمائید

گلی هم کمی هول می شود و دستی به مقنعه اش می برد...خواهش می کنم. ما وقت داریم حالا...صبر می کنیم حاج آقا کارشون انجام بشه

حمید: بله ...چشم...رو می کند به حاج آقا: ببخشید شما فرمایشتون چی بود؟

حاجی: هیچی می خواستم ببینم می تونم شب عیدی زیر زمینمو یه دستی بهش بکشم مادرمو از لاجورد بیارم پیش خودم! دیگه نمیشه توی ده تنهاش گذاشت....

حمید با حالت کسی که می خواهد خوش محضری خودش را به نمایش بگذارد می گوید: 

حمید : "مادر که جاش روی تخم چشمه....من خودم میام برات بنایی می کنم آقای فدائیان هم بالای تنورشو تعمیر کرده .. چند تا کیسه شن و سیمان از بنایی اش اضافه اومده سپرده کسی لازم داره بیاد ببره....زودتر برو فدائیان "

حاجی: "قربون قدت بشم چشم من رفتم اما کاشی و سرامیک و لوله کش و اینها هم می خوام ها!"

حمید "خودم هستم آقا...بالاخره ده ساله ما اردو جهادی میریم، سالی یه جور عملگی ام یاد گرفته باشیم الان عمله-تمام به حساب میاییم...برو به سلامت....بسپارش به بچه های مسجد..خیالت تخت روی خونه های مردم کار یاد گرفته ان"

حاجی: "پس یا علی مدد...ولی بی مایه فطیره....وام جور نکنی می مونم توش"

گلی:" شرمنده فضولی نباشه من فکر کنم یه چهار پنج تومنی شده باشه امتیاز وامم...بدین برای پدربزرگ بردیا"

حمید:" ئه بله چشم...پدربزرگ بردیا؟"

حاجی:" نه خانم معلم ...مزاحم شما نمیشم"

گلی:" اشکال نداره...بردیا خیلی پسر باادبیه"

حمید:" حتما ...خیالتون راحت باشه مشکلی پیش نمیاد...پس حاجی بدو فدائیان رو در یاب که شن و سیمانت رو خدا رسونده"

حاجی رو به گلی :" خدا خیرتون بده...از هفته پیش که یه زلزله اومده دیگه دلم با خودم نیست ...می ترسم توی ده بلایی سر پیرزن بیاد"

گلی: زودتر بیارینش...منتظر پایان تعمیرات نشین

حاجی: " آره ...ولی برای این که راضی بشه باید دستم رو توی بنایی ببینه"

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۱۶
شورآفرین

نظرات  (۱)

۱۴ آبان ۰۱ ، ۱۸:۱۳ آقای همکار

چه خبره اینجا :)

کی به کیه؟