آب ...

ٰرزلند سفلی-اپیزود اول -سکانس اول

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۴۴ ب.ظ

مکان: شهرستان فرضی به اسم سابان توی استان ایلام نزدیک مرز- حدودا دویست کیلومتری مهران

زمان: ژانویه بیست بیست- بهمن نودو هشت

شخصیتهای این سکانس:

گلی بوتیمار: معلم سی ساله ای که پدرش زمان شاه ارباب ستمگر روستاهای منطقه بوده اما خودش در نوعی بی خبری و معصومیت بزرگ شده و ماجراهایی توی پایتخت از سر گذرانده که حاصلش جدایی از شوهرش و مراجعه با یک دختر بجه دو ساله به سابان هست و تقاضا برای انتقال به این شهرستان کرده و الان شش ماهی هست که توی سابان زندگی می کند و از طرف کسی که همان اول کار باهاش وارد فاز دراماتیکی از عشق میشود حسابی به مسجد ابریشم علاقمند شده( قرار هست در سکانسهای آینده فلاش بکی به آن  ماجرای عشقی داشته باشیم..)

سعید توکلی: دایی گلی ، جوان چهل ساله ای که بین جویای نام بودن و آرمانخواهی در تردد است و  بعد از مهاجرت گلی به سابان به فکر افتاده  برای سابان کاری بکند (این طور وانمود شده اما بعد انگیزه هایی مثل کاندیدای نمایندگی مجلس شدن و این که تصویب شده سابان نماینده مستقلی داشته باشد برملا می شود) 

 در این سکانس گلی بچه به بغل با دایی اش توی کوچه  پس کوچه های سابان به سمت ابریشم قدم می زنند و گلی سعی می کند سعید را برای کمک کردن به ابریشم تشویق کند . برای همین راوی خرده روایتهایی درباره ابریشم و اهمیتش برای شهرستان می شود.

دایی برام جالبه مردم اینجا رو خیلی دوست دارن. تقریبا هر اتفاقی میافته مردم اینجا جمع میشن!

سه هفته پیشم که آقای سلیمانی رو زدند من که خبر نداشتم داشتم با دو تا شاگردام که یه کمی درسشون ضعیفه . کار می کردم که دیدم کم کم مردم اومدن جمع شدن توی حیاط...از ساعت یازده آدم اومده بود....فکر کردم برای نمازجمعه خیلی زوده به آقای بهرامی سرایدار گفتم چه خبره

گفت مردم جایی ندارن برن...اومده ان اینجا...دایی همین طور آدم اومد ها....کل حیاط و زمین فوتبال بغل پر شده بود.اینهمه سابانی یه جا ندیده بودم

دایی: مردم چی کار می کردن؟

اولش ساکت بودن ...یعنی همهمه رو نمیشنیدم...بعدش دیدم حلقه زدند و بنا کردند به سینه زنی ...همین طور به شور "علمدار نیامد" می خوندن

بازم جرات نمی کردم بپرسم چی شده.....یعنی با یه  وضعی گوشیمو گرفتم دستم و از مادر یکی بچه ها پرسیدم...

در اینجا دایی با انگشت اشکی از گوشه چشمهایش می گیرد و می گوید...خب بگذریم..خسته شدی بده من بیارمش بچه رو

سوار تاکسی می شوند و از میدانها و خیابانهایی می  گذرند...مسجد نوسازی را دایی نشان گلی می دهد: فکر می کردم نماز جمعه اینجا برگزار میشه....مسجد دردندشتی باید باشه!

گلی: با لحنی کنایه آمیز : از کی تا حالا پیگیر نماز جمعه شدی دایی؟

دایی: نه همین طوری..جدی مسجد به این نونواری رو ول کرده ان چسبیده ان به ابریشم؟سابانی ها معمولا از تغییرات خوب استقبال می کنن که؟

گلی: ظاهرا  بین بالاسابانی و پایین سابانی فقط توی ابریشم توافق شده برای برگزاری نماز جمعه

دایی: این آقایی که همون دور و  برها دفن  شده بود بالا سابانی بود یا پایین سابانی؟

گلی: کی؟ آبت اله وافد رو میگی؟ توی حیاط ابریشم ه قبرش! روی سنگ قبرش که نوشته از علمای عراقی بوده که مهاجرت کرده به سابان و مردم خیلی دوستش داشتن و همین الانم سر قبرش نذری زیاد میدن ...صاحب کرامته به قول سابانی ها

دایی: مسجد و قبر معمولا کنار هم نباس باشه!

گلی: کجاشو دیدی دایی! سابان برای خودش دنیاییه.توش عروسی هم می گیرن!

دایی(با تعجب زیاد): هنوز این رسم وجود داره؟ آره؟ واقعا؟

گلی: آره اتاق عقد کنان ابریشم خیلی طرفدار داره...تقریبا هر هفته یکی دو تا عقد داریم...یه جورایی هم فاله هم تماشا...آقای شیشه گر پیش نماز ابریشم خودش عقدشون رو می خونه! نون پنیر سبزی عقد رو هم خودش میده! آقای بهرامی یه گلخونه سبزی توی حیاط سرایداری ابریشم ردیف کرده فقط برای مراسمهای عقد!

دایی: لابد همه سابانی ها هم کله شونو میندازن پایین میان عقد هر بخت برگشته ای که بشناسن و نشناسن!

گلی: به! پس چی! این که از حقوق مسلم هر سابانیه...هر دو میزنند زیر خنده و

دایی سعید خاطره ای از عقد دوستش تعریف می کند: مهدی جعفری رو می شناختی؟ 

پسر رییس زندان رو میگی؟...آره..با خواهرش دوست بودم

فکر کنم بیست سال پیش زن گرفت! برام تعریف می کرد سر عقد چنان پشیمون شده بوده که پا شده به بهانه آوردن دوربین از پای سفره بلند شده ...یه جورایی خودشو تا دم در ابریشم رسونده که همسایه  دایی مادر عروس دم در دیده ش و جلوشو گرفته!

گلی: شدید می خندد! به این جاش فکر نکرده بودم....آخرش چی شد؟

هیچی : سر سال زنش دوقلو زائید!

رسیدیم دایی

پیاده می شوند!

 

دوربین نمای بازی از بالا از مجتمع می گیرد و از بالا وارد شدن گلی و دایی را به سردر دایره ای ابریشم می گیرد!

وارد سالنی می شوند با سقف گنبدی که همان دم در زنی پیشبند بسته و دارد قابلمه ای را می شوید و دختر سیزده ساله ای در کنارش ایستاده و دارد توی ظرفهای یک شکل ماکارونی فرمی از قابلمه می کشد!

گلی سر انگشتش را زیر آب می گیرد و یکی دو تا از توی قابلمه بر میدارد...بازم لوله ای پختین؟ احسان پروانه ای دوست داره ...و دهن می گذارد!

امروز شیر و خامه اش میزون تره! دستت درد نکنه سمیه خانوم!

سمیه خانوم بچه ها توی کلاسن؟

سمیه رویش را به سمت گلی متمایل می کند  و می گوید: نه رفته ان برای تمرین توی شبستون....و نگاه کوتاهی به دایی گلی می اندازد!

سمیه خانوم این آقای توکلی دائیمه! اومده با اینجا بیشتر آشنا بشه! خدا را چه دیدی شاید حقوقتو زیاد تر کردیم!

بعد گلی شروع به شمارش ظرفها می کند که توی سینی است : تا پانزده می شمارد ...دختر نوجوان به سرعت کنار کاسه ها قاشق می گذارد و چیپس می ریزد رویشان ...

تمومه بهار؟

بهار سرش را به نشانه بله پایین می آورد.

دایی بردار سینی رو بریم . و خودش یک سینی را بر میدارد و راه می افتد. سعید هم سینی دوم را و دوربین حرکت این دو با فاصله از هم و رسیدنشان به انتهای راهرو و در شبستان  را می گیرد.

توی این چند قدم گلی به سعید می گوید: این سمیه خانوم داستان جگرسوزی داره! کولبر بوده! الان افتاده توی ابریشم! یه دعای این بنده خدا برای همه مون بسه!

...................................................

در که باز می شود چهره گریم کرده دختر بچه ای با چادر پر زلم زیمبوی جشن تکلیف می افتد توی نمای نزدیک.

در نیمه باز می ماند و دوربین تمرین نمایش را می گیرد. دختر بچه دارد خطاب به فرشته مهربون دعا می کند:

من دلم یه ماشین قرمز قشنگ می خواد 

فرشته : که با هاش چی کار کنی؟

که باهاش باهاش....اصن یه فکری من دوس ندارم با ماشین برم مدرسه....پیاده بهتره...فرشته جون مثلا آرزوی من یه چیز دیگه باشه

فرشته: آتنا از دست تو ...همه اش داری نقشتو عوض می کنی....باید آرزو کنی و بعد من برم سرزمین آرزو ها و ....اولش خونه باید می خواستی ..بعدش شد ماشین.....خودت گفتی اگه قرمز باشه قبوله....حالا دیگه چی میگی؟

آتنا: جشن خودمونه دیگه؟ 

فرشته: بعله جشن تکلیف خودتونه

آتنا: خونه و ماشین و اینها به درد نمی خوره

فرشته: من که گفتم دعا کن با مامان بابا بری زیارت ...مثلا بالاخره سر سجاده جشن تکلیفی دیگه

آتنا: اصن یه فکری.....من آرزو می کنم عمو حمید با خاله گلی عروسی بگیرن ما توی عروسیشون همین چادر خوشگلای جشن تکلیفو بپوشیم...

فرشته می زند زیر خنده و آتنا شروع می کند دور خودش چرخیدن که گلی با حالتی کمابیش عصبی و ساختگی در را می بندد و اینبار بلند در می زند و وارد می شود!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۰۵
شورآفرین

نظرات  (۳)

می‌دونستی سابان اسم یه نشست لابی طور خفن اسرائیلیه؟ جایی هست به نام سابان سنتر

پاسخ:
چه بهتر!
اصن هیچ تیغی توی بیابونی هست که این اسرائیلیا بش نریده باشن؟

سلام قشنگه

چیزی شده؟

پاسخ:
نه چیزی نشده